چشم تماشا نداشتم...
24 مهر 1395 توسط مريم باصري نيا
می خواستم بلند شوم پا نداشتم
دستی برای خیزش از جا نداشتم
آواز تو میآمد از آن دورها : « گلی
گم کرده ام… » نه، من گل زیبا نداشتم
پیراهنم که پاره شده، پیکرم کبود
دیگر نشانه های گلت را نداشتم
میخواستم ببینمت از بین تیغ ها
امّا چه سود؟ چشم تماشا نداشتم
آنقدر دل به چشم تو دادم که از تنم
یک قطعه در هوای تو پیدا نداشتم
در زیر تیغ ها و قدم ها و سنگ ها
دیگر شباهتی ، نه… ، به گل ها نداشتم
وقتی که آمدی و رسیدی به پیکرم
میخواستم بلند شوم… پا نداشتم